شعرناب

گپی با خدا ( 2 )


به نام خدای همین حوالی......
گفتم : خدایا ...! نالانم از این درد ؛ از این بستر سرد..
گفتا : عاشقی همین است ؛ مگــر لذت بودن با من کم است ...؟!
گفتم : نه مهربانم.....من ناشکیبم در ره عشق...!
گفتا : تو فقط پا روی پله ی اول گذار ؛ مابقی با من.
گفتم : آمده ام از سر شوق پله پله عاشقی ورزم
گفتا : عشق تو را به جان برم
گفتم : این چه دردی ست ...؟! باز که درد دارم ...درد بی عشقی...
گفتا : آری ...گفته بودمت در طریقت عشق هر چه سیراب شوی ؛ تشنه تری
گفتم : چه کنم در این بازار رنگ و ریا ...؟! روز نخواهم
گفتا : آسمانی شو ؛ آسمانی...آبی تر از آبی
گفتم : آسمان سرد است شباهنگام...!
گفتا : در آغوش منی همه هنگام....
گفتم : چرا با این حرفها به آتش می کشانیم..؟!
گفتا : عاشقی همین است بی بهانه غرق مهــربانیم
بی هوا اشک از چشام جاری شد
خدای من .....یگانه بهانه ی بودنم....شرمنده ی آن لحظه هایی ام که بی هوا تو ؛ هوایی شدم در کوچه های تمنا ؛ در شلوغی بودم و ز دست عاشقت رها
خدای من بدان بی بهانه عاشقت هستم به قد همان سادگی لحظه های کودکی
و دوستت دارم چون میدانم همراهیت با من مثه نفس کشیدنه
آروم....
بی صدا...
گرم و
همیشگی....
امشب هم به خوابم بیا.......
« به قلم بارونیم در خلوت تنهاییم با مهربان خدای مهرآور : زلفشه »- رمضان 92


0