شعرناب

پیرمردی با پیژامه به خوابم قدم می گذارد


هیس !
بین خودمان بماند
من دچار مالخولیای مزمن شده ام .
اما دوست نداشته باش
پسرک شلخته ی همسایه
باهمان انگشتی که همیشه در دماغش می جنبد
مرا دیوانه خطاب کند .
دوست نداشته باش
پچ پچ های آشنایان پیرامون توصیف حال من شود
و زنان با مبالغه ای گزاف
حال و روز مرا هنگام پاک کردن سبزی های آش نذری با ترحم بیان کنند .
بین خودمان بماند
شب ها
پیرمردی با پیژامه به خوابم قدم می گذارد
قامتش خمیده است،
موهایش کم نباشد ،زیاد هم نیست
دستم را می گیرد
کنارم می نشید
در سکوت به سیگارش پک میزند
و من ساعت ها
اندیشه هایم را برای او کالبد شکافی می کنم
پیرمرد فقط عمیق نگاهم می کند همین !
شاید او تنها کسی است
که حال و روز این روزهایم را درک می کند .
بین خودمان بماند ،
من در خواب به سیگار سوخته ی پیرمرد هم پک می زنم .
و بعد در تاریکی ، کورمال کورمال
به دنبال رویایم می گردم .
و در آن لحظه پیرمرد خنده های ترسناکی
نثارم می کند .
چشمهایش به روی دستانم فوکوس می شود و
تبر خون آلود ی که در دستم بی حرکت ماند را نشانم می دهد .
گیج می شوم
و پیرمرد با لحنی چندش آور می گوید :رویاهایت را خودت کشتی !
حالم خوب نیست.
مطمئنم بین خودمان نمی ماند !


0