سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 4 ارديبهشت 1403
    15 شوال 1445
      Tuesday 23 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۴ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        مهر مهوش ۴
        ارسال شده توسط

        طوبی آهنگران

        در تاریخ : دوشنبه ۱۱ فروردين ۱۳۹۹ ۰۴:۱۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۹۲ | نظرات : ۰

        مهر مهوش چهار 
        گله آمد و چوپان گله را در آقول کرد و من چادر آمدم همین که نشستم درد پاهام شرو شددر عجب بودم تا زمانی که با کبک پرنده صحبت می کردم هیچ حواسم از درد نبود خداوندا به تو پنا می برم این نیرو ی عشق ستودنی است 
        که که حطی صحبت کردن از او هم انسان را عوض می کند 
        انسان ر به عالم ملکوت می برد و دنیا ماده جدا میکند 
        او با روح انسان یکی می شود و انسان را آزاد م کند 
        در این حال دیدم چوپان اخماش در هم است از او چیزی نپر سیدم چوپان مقداری شیر گرم کرد و شام میل شد گفت من سر تا پا گوشم تا از شما بدانم گفتم من گذشته بسیار روشنی داشتم تا اینکه عشقی به سراغم امد و مرا دگر گون کرد پسر بچه ای بودم که پدرم مرا به دکان کمر گیر گذاشته بود تا یاد گیرم آن مرد گیوه دوز پولی به من می داد من به غصه پهلوانان علاقه یادی داشتم شبها به خانه عمو می رفتم پول را به او می دادم تا برایم شلهنامه و خسرو شیرین بخواند تا که پدرم گفت ایطور نمی شود باید کاری برای تو دست پا کرد بد گفت مردی را می شناسم که به کسی برای نگبانی مرزعه اش نیاز دارد تو را به او معرفی می کنم مادرم گفت او هنوز بچه است پدرم گفت الان وقتش است اگر بزرگتر شد زیر بار این کارنمی رود الاف می ماند آن مرد قاضی بود مرا برای نگبان مرزعه اش انتخواب کردو من در مرزعه مشغول شدم 
        بعد از مدتی قاضی از من خیلی خوشش آمد مسولیت کار ها دیگر را هم به من داد من آنجا بودم تا برای خودم هم باغی درست کردم حطی برادرم هم به کار گرفتم 
        چوپان گفت بقیه را فردا شب برام بگو حال خوابم می آید 
        چون فردا خورشید عالم تاب سر به آهنگ جها ن داد 
        که نسرین های سر خم روبه پروین سما داد 
        منم که خسته بودم و از خسته گی بی اندازه بودم 
        به دنیای شگفتی دل سپردم واز جور زمان دل کنده بودم 
        از هیا هو به به صحرای و تنهایی دل سپرده بودم 
        چشمانم از فضای دشت سنگین بود و من غمخوار بودم 
        افکارم مرا می برد به دنیای کودکی و دنیای بستان قاضی 
        غصه کودک و هفت کوتوله که من عاشقش بودم 
        انگار آنجا جنگل و من سفید برفی کو هفت کوتوله 
        انگار که هفت کوتوله دور برم پرواز می کنند 
        برای تو غذا از چه سازیم تو بنشین بر تخت و ما فرمان برانیم 
        در نظربر برکه داشتم و آب ریز که حاله از بنفش بر آب بود خیز 
        لرزه ای به اندمم افتاد فکر می کدم که خوابم 
        دیدم مه رخی زیبا به سان یک فرشته درحاب است 
        از ترسش جودم را گرفت انواژ نیروی غریبی 
        عقب رفتم و او در نگاه بود سفید بر فی تو ای 
        گفت من زنجیر عشقم در مسیرش از آواره گانم 
        تو از دومان عشقی که با نیروی تخیل مرا بر خود کشیدی 
        طلب کردی ستاندی میل داری جزب کردی 
        گفت ترس از چه داری مگر بالا تر از مرگ هم داری 
        کمی هم اعتماد کن من ز مخلوق زمین نارم هیچ نشانی 
        مرا سیلی زده عشق زمینی به دنیای شدم سر د و گرانی 
        تو را غمگین یافته  عشق مرده از برای دل خودم هم سان ساخته 
        چون شیدایت بدیدم برای دل خود مکانی جای احساس دیدم 
        می بینم در این جا چشمه و دشت درخت کوه و ره بیرار 
        به آیین دعا دل داده اند به آهنگ شب آهنگ  
        همه دررقسند به آیین سما چنگ 
        چو خورشید را می بینند می خندند و باد را می بینند می رقسند همه بسته به گیسوی کمندند 
        پر شانند که دارن انتظار خواب زمستان که دیگر رقس ندارند 
        خانه یار که تسلیم به این امر خدایند به زیر چرخ گردان مانده گارند 
        گفتم تو رفیقی هم دلی احل دل من 
        مباش بی من که من تنهام در این دهر 
        که من گریان ز عشقم که از لذت فقط مگین گشتم 
        تو را دیدم چو نوری در دلم زنده به عشقم 
        از شهباهت ز خود که دیدم از تو مشتاق جهد ابرو گشتم 
        لی حیف تو هستی پر زاد و من آدمی اد 
        می دانم که سخت باشد این کار 
        من از انسانی شکستم که هنوز صدا شکستن دارم به گوش 
        من دگر بیچارهام و از ب پناهی این جا مهین 
        گفت پری صبر کن حال که آمدهام و با تو قالبی دارم 
        که هر دو شیدا و در این صحرا رد افتادهایم 
        من مهمانم تو بی اعتنا به مهمان ما را چه کاره 
        تو از خدا خواستی و خدا وند گفت این نگاره 
        ادامه دارد

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۹۸۳۵ در تاریخ دوشنبه ۱۱ فروردين ۱۳۹۹ ۰۴:۱۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۴ شاعر این مطلب را خوانده اند

        طوبی آهنگران

        ،

        عباسعلی استکی(چشمه)

        ،

        زهرا سالاری

        ،

        نادر فتحی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0