سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 31 فروردين 1403
    11 شوال 1445
      Friday 19 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۳۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        امروز بهار است...
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : شنبه ۳ آذر ۱۳۹۷ ۰۲:۳۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۹۹ | نظرات : ۰

           مردی نابینا که کاری برای امرار معاش جز گدایی از دستش ساخته نبود؛ او در روزهایی که هوا خوب بود و سرما یا بارندگی او را اذیت نمیکرد برای گدایی از اطراف به شهر می آمد و سر پله های ساختمانی در یکی از خیابان های شهر می نشست و منتظر میماند که مردم به او کمک کنند.
           او در جلوی خود جعبه ای مقوایی می گذاشت تا مردم پول ها و صدقات خود را داخل آن بریزند. و بر گردنش نیز با مقداری کارتن و نخ تابلویی ساخته بود و به گردن آویخته بود. روی تابلو چنین نوشته شده بود: من کور هستم و ناتوان... لطفأ کمک کنید.
           روزهای زیادی همینجور زندگی مرد مستمند میگذشت و از گدایی به این روش بسیار کم پولی گیر می آورد. همانقدر که بتواند خرجی زندگی خود و همسر علیل اش را فراهم کند و در کنارش اجاره ی اتاقکی که اجاره داشت بپردازد و اگر میشد مسیر رفت و آمدش را با اتوبوس طی کند.
           روزی از همین روزها مرد رنجورِ نابینا در سر جایش بر روی له های ساختمان نشیت و جعبه اش را جلویش و تابلو را گردنش انداخ و منتظر ماند دست سخاوت مردم شکم او و زنش را برای امروز هم سیر کند.
           نویسنده ی خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل جعبه اش بود. او نیز چند سکه داخل جعبه ای مقوایی انداخت و بدون این‌که از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
           عصر آن روز نویسنده به آن محل برگشت و متوجه شد که جعبه ی مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است.
           مرد نابینا از صدای قدم‌های او نویسنده را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
           نویسنده جواب داد: چیز مهمی ننوشتم، فقط نوشته‌ی شما را تغییر دادم و به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
           مرد نابینا بعدأ از یکی از عابرهای رهگذر درخواست کرد که نوشته ی روی تابلو رو برای او بخواند. روی تابلوی او نوشته شده بود: "امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم"!.
        سعید فلاحی
        [طرح برگرفته از داستان یک نویسنده ناشناس]

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۸۹۷۵ در تاریخ شنبه ۳ آذر ۱۳۹۷ ۰۲:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0