سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 28 فروردين 1403
    8 شوال 1445
      Tuesday 16 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۲۸ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره...
        ارسال شده توسط

        مازیارملکوتی نیا

        در تاریخ : سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۰۰:۴۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۳۶ | نظرات : ۱۴

        واژی / کاش زانو زده بودی
        لشگر بیشمار مزدوران /نمیشد گفت محاصرش کرده بودند / اون به تنهایی انگار لشگری عظیم بود در تمنای تیرهای شکسته اونها بر وجود پاره پارش / موهایی که صورتش رو پوشانده و خون آلود بود در تمام لحظات جنگ  و با عرق سرد صورتش رو پذیرایی میکرد در باد گرمی که همراه شده بود با غبار رزمگاه /شمشیر بی گذشتش از پوست و استخوانهای شکسته دژخیمان /به این اشاره داشت که حالا زمان زانو زدن نبود برای واژی /به آرامی به سمت عقب نگاه کرد / تمام مزدورانی که حتی نیم قدم هم جسارت نزدیک شدن نداشتند چند قدمی عقب رفتند / چشمان تیز بینش از زیر موهای خیسش که از بارش نرم نرم بارانی که تازه شروع شده بود/ نگاه به کسانی میکردند که حتی نمیدونستند چرا با او میجنگند / باران لطیفی که به آرامی شروع شده بود / موهای خونین اون رو زیبا تر از قبل میکرد در چشمان هر بیننده ای / بویی رو حس میکرداز کنارش که براش چیزی رو یاد آور میشد / چیزی که به اون قدرت بریدن میداد و شکافتن پاره های تن دژخیمان رو / بویی لطیف تر از عطر یک نوزاد و تحریک کننده تر از بوی تیز بدن هر بانوی خیره کننده ای که تا به حال آفریده شده بود / بویی که عفونت محیط رو همچون گیاهان دارویی تبدیل به رایحه دلپذیر اولین همخوابی با آبهای صاف و بکر هر رود دست نخورده ای میکرد / ملکه رو صورت و رو به زمین افتاد ه بود / این تصویری بود که حتی دیدنش رو باور نمیکرد واژی / شمشیرملکه روی زمین گویا میخواست بی پناهی سرداری رو یادآور بشه که در هر حال یک بانو بود با تمام زوایای لطافت و شکنندگی که داره / بانویی که هزاران سرباز فقط با اشاره ای از او دلاورانه ترین جانبازیها رو انجام داده بودند / حالا تن بی جان لشگری از اونها زیر نعلهای بی شرم مرکب های بی روح مزدوران در حال پاره پاره شدن بود / موهای ملکه رو نگاه میکرد که به نرمی گویا در کنار سر با عظمتش داشت زمین رو پناه میداد / صورتی ملیح که حالا خاک نبردگاه اون روبا خونی نفرینی در آغوش گرفته بود / چشمانی که در عین مادرانه نگریستن لشگریانش به بیرحمی در زمان جدال با اهریمنان ملکه سرما شهره بود /حالا واژی بالای سر بانویی بود که حاضر بود برای اون تا آخرین قطره خونش رو هم نثار هرزگی مزدوران سیواره کنه / با تمام افتخار / واژی به زره روی سینش نگاه کرد / شاید بیست تیر شکسته رو در یک لحظه سرشماری کرد / اولین باری نبود که تن تنومندش این تیرها رو تجربه میکردند / به یاد می آورد زمانی رو که تجربه کرده بود چشمان سیواره زیبا رو برای اولین بار / عطر گیسوان اون رو در وزیدن باد های دره نای / ابراز عشق سیواره رو / زمانی که به راحتی روحش رو به ملکه سرما فروخته بود برای ابدی شدن / به یاد می آورد تک تک قربانیانی رو که تنها چند صباحی از عمرشون میگذشت در بارگاه سیواره / فرزندان آدمیزاده ها رو که واژی قربانی کرده بود و حالا / بالای سر بانوی آدمیزاده ها ایستاده بود / ملکه زیبای اونها / ملکه شه بانو پرشای انسانها / به یاد می آورد دیدارش با اهریمن بزرگ رو برای اولین بار پس از تن دادن به تن نا پاک سیواره و لحظه ای که روح اهریمن بزرگ در حال تسخیر کردن تن بی اختیارش بود / حالا با نیزه ای که در ابتدای اون که روی زمین بود سری بریده شده از اهریمنان رو به نشانه مخالفت در کنار پاهای خود گذاشته بود / به شمشیرش نگاه کرد /گویا برای اولین بار بود که همدیگه رو میدیدند و پیمان میبستند که از بانوی انسانها محافظت کنند / کسی از لشگر ملکه زند ه نمونده بود / هیچ کس / دایره دژخیمان هر لحظه تنگتر میشد / سرش رو بلند کرد و به چشمان اهریمن بزرگ که در تک تک حدقه چشمان مزدوران ملکه سیواره خودنمایی میکرد نگاه کرد / واژی / فرمانده یاغی سیواره / حالا شاید / در آخرین لحظات حضور در دنیای انسانها / سعی در بخشیدن وجدانش داشت با جدال بی پایانی که گویا قرار بود با اهریمن بزرگ داشته باشه /چشمان معصوم کودکانی رو که گاهی برای ابدی شدن سیواره به تمام معنی از حدقه های نحیفشون جدا کرده بود در عین زنده بودن به یاد آورد و زجه های بی پناهشون رو / استخوانهاش تیر میکشید / چشمانش به آرامی از اشکی که شرمگین بودنش رو نشون میداد لبالب شد / اشکی شورتر از بخت فرزندان قربانی شده آدمیزاده در سرزمین خود / در زمینی که پادشاه آفرینش در اختیار انسانها گذاشته بود و اهریمنانی چون ملکه سیواره و متحدانش با لشگریان بی روحشون سعی در تسخیرش داشتند /به آرامی به آسمان نگاهی کرد / قدمی به جلو برداشت / به سمت لشگری که تا اندک زمانی پیشتر / فقط تا چندی قبلتر فرماندهی اونها رو به عهده داشت / فقط تا قبل از زانو بر زمین گذاشتن ملکه انسانها / تصویری مبهم از یک زن در ذهنش ایجاد شد در اون لحظه که تا همین زمان که در اون بود نمیفهمید که تصویر چه کسی رو دیده / به یاد آورد صدای سیواره رو که در مشایعت اون به این نبرد ازش خواسته بود که زانو بزنه در مقابل امرش و در قصر عظیم ملکه دره نای و برای آخرین بار زانو بر خاک نهاده بود واژی / به یاد آورد فقط چند زمان کوتاهی قبلتر رو که چشم درچشم/ بالای سر ملکه انسانها بود و صدای سیواره / ملکه سرما / ملکه با شکوه دره نای به اون امر کرده بود تا چشمهای بیجان پرشا رو هدیه ببره و این افتخار رو به عنوان معشوقه واژی به اون عطا کرده بود / به یاد آورد نگاهی پاک رو قبل از بسته شدن پلکهای سراپا پاکی ملکه شه بانو پرشا  که به بزرگی به اون امر در پاسداری کرده بود / و حالا شاید روح از بدن ارزشمند پرشا پرکشیده بود و لی / واژی / فرمانده و عشق بزرگ سیواره / طغیان کرده بود بر معشوقه بیرحمش / تصمیم واژی قابل برگشت نبود / با قدم بعدی که برداشت زیر پاهاش تیغه شمشیر ملکه پرشا رو حس کرد / گویا شمشیر بانوی انسانها از اون دعـوت به اتحاد میـکرد برای ریخـتن خون مهاجمان/زانو زد در کنار جسم ملکه / شمشیر رو در دست دیگرش فشرد / گرمای عجیبی رو تجربه کرد که مطمئن بود از دستان اصیل زاده ملکه انسانها میرسید / به آرامی بلند شد / به آسمان که حالا با تمام قدرت می بارید نگاه کرد / سعی کرد ایستادنش در اوج احترام طوری باشه که بدن ملکه در میان دو پاهاش داشته باشه / همچون دو ستون برای محافظت از اون / تا نفس آخر / صدایی که در گوشش نجوا میکرد رو میشناخت / سیواره از دره نای هنوز بر روح اون تسلط داشت گویا و به آرامی در جمجمه زخمی واژی نجوا میکرد / عشق من / مرد بی نظیرم / تنها خواسته من / صاحب قلبم / واژی / سردار بزرگم / کاش زانو زده بودی و چشمان این انسان نفرینی رو برای معشوقت آورده بودی / مثل تمام قربانیانی که .../ فریادی از حنجره خونینش بیرون اومد / فریادی ترسناکتر از کابوس هایی که از اون لحظه به بعد قرار بود بر لشگر دژخیمان وارد بشه  /سایه ای از دور نزدیک میشد گویا /سایه ای از آسمان / بی توجه به همه چیز دردناکترین تیرشکسته وارد شده به زرهش رو بیرون کشید تا بوی خون مزدوران سیواره رو تشنه به جنگ کن / پاره ای از گوشتش با خونی که پس از تیر شکسته از بدنش خارج شد کافی بود تا صدای همهمه و فریاد نامفهوم اهریمنان رو به میهمان نوازی نبرد بکشه / چشمانش رو بست و مثل همیشه با هدایت بوی شرمناک این جسمهای خریداری شده/ به تاوان خواسته ملکه سرما شروع به رقصانیدن شمشیرهای کرد در دستانش که با حرکات موزونشون بریده های تن مزدوران رو بر زمین میریختند / چشمانش بسته بود /سایه ای رو که آسمان رو پوشوند حس کرد / سایه ای که وقتی با حرارتش از بالای سر اون رد شد گویا تنوره ای از آتش رو تا مسافتی طولانی با خودش همراه کرد / به نرمی میرقصیدند شمشیرهایی که هنر رزم رو در دستان واژی تجربه میکردند  / احساسی سرد یکی از اونها رو همراه با دست از واژی به آسمانی هدایت کرد که از اون مژده رسیدن ناجی حس میشد / دستی که شمشیر واژی در اون جا گرفته بود حالا روی زمین افتاده بود و دست دیگرش پیوندی بی پایان داشت با شمشیر اصیل ملکه شه بانو پرشا / بانوی آدمیزاده ها / تعداد اهریمنان اطرافش اینقدر زیاد بود که اگراز بالا به صحنه نبرد نگاه میکردی لشگری از مورچه ها رو میدیدی که گویا برای پاره پاره کردن تکه قندی /با هم میجنگیدند / میدونست که هنوز دست اهریمنان اطرافش به بدن پاک ملکه نرسیده / سایه ای سهمگین از آسمان دوباره عبور کرد / سایه ای داغ که اینبار حرارتی رو/ رو به پایین هدایت میکرد / صدای همهمه اهریمنان اینقدر زیاد شده بود که حتی صدای چکاچک شمشیر خودش رو هم نمیشنید / بادی گرم از بالا میوزید / احساس کرد که اطرافش از مزدوران خالی شده / چشمان خستش رو باز کرد / اژدهایی به بزرگی یک کوه بر تلی از اجساد و روبروی او ایستاد بود و گویا آماده پاره پاره کردن او بود / اژدها به شمشیر ملکه که در تنها دست پیکر خونین واژی پا بر جا بود نگاه میکرد / در لحظه ای گویا / فوجی از اجساد مزدوران رو بر زمین ریخته بود این موجود بزرگ و هولناک / تصمیمش رو گرفته بود اژدها / بالهای عظیمش رو باز کرد و با غرشی که گویا تمام نبردگاه رو لرزوند تصمیم به نابودی واژی رو اعلام کرد / پاهای واژی همچنان در دو سمت ملکه به پاسبانی مشغول بودند /با تمام قوا / به نرمی چیزی رو روی مچ پاهاش حس کرد  / نگاه کرد / دست ملکه بود / زنده بود بانو / این تنها چیزی بود که گویا غرش اون موجود عظیم رو راضی میکرد به آرامش  / لبخندی صورت واژی رو پوشوند و این آخرین تصویری بود که ملکه از اون دید قبل از واژگون شدن فرمانده / حال / اندام زره گونه شباک باز ملکه بزرگ رو در بر گرفته بود و به اردوگاه میبرد در آسمانی که زیر اون مزدوران در هیاهو و فراراز این بالهای آتشین بودند

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۸۰۴۶ در تاریخ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۰۰:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        جمیله عجم(بانوی واژه ها)
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۰۸:۳۵
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        مازیارملکوتی نیا
        مازیارملکوتی نیا
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۲۲:۴۲
        حضرت خواهرسلام
        ممنونم که هستید
        سالم باشید آمین
        ارسال پاسخ
        عمادالدین صفائی(صاد)
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۰۰:۳۹
        استاد ملکوتی نیا ی عزیزم
        دوست گرابها
        دلتنگتان بودم
        به راستی که هنرمندید بزرگوار
        درود بر شما خندانک
        خندانک
        خندانک
        خندانک
        خندانک
        خندانک
        خندانک
        خندانک
        خندانک
        مازیارملکوتی نیا
        مازیارملکوتی نیا
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۲۲:۴۳
        سلام برادر خوش سیرتم
        ممنونم که کنارمی
        سالم باشی آمین
        ارسال پاسخ
        مرجان تاج دینی( دریایی)
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۰۴:۰۰
        خندانک خندانک خندانک
        مازیارملکوتی نیا
        مازیارملکوتی نیا
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۲۲:۴۹
        سلام خواهرم
        به سرزمین افسانه ها خوش آمدید
        سالم باشید آمین
        ارسال پاسخ
        نیره ناصری نسب
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۱۰:۰۹
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        درود جناب ملکوتی نیا گرامی
        این افسانه های شما می تواند به سریال های زیبایی تبدیل شود خندانک
        سپاس خندانک خندانک خندانک
        مازیارملکوتی نیا
        مازیارملکوتی نیا
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۲۲:۵۲
        سلام خواهر مهربانم
        سریال با این مضمون در ایران غیرممکنه،من ارسال ۱۳۷۸ تهیه کننده صداوسیما هستم،ولی شما لطف دارید
        ممنونم که هستید
        سالم باشید آمین
        ارسال پاسخ
        لیلا باباخانی (سما الغزل )
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۱۱:۳۶
        سلام استاد. بزرگوارم.
        بسیار عالی خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک

        مازیارملکوتی نیا
        مازیارملکوتی نیا
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۲۲:۵۴
        حضرت خواهر سلام
        داستان نویسی در سایت شاعران.....ممنونم از تمام لطفی که تا امروز به من بنده داشتید،ازحضرت ارحم الراحمین برای داشتن خواهرهام ممنونم
        سالم باشید آمین
        ارسال پاسخ
        ابوالحسن انصاری (الف رها)
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۱۳:۴۶
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        مازیارملکوتی نیا
        مازیارملکوتی نیا
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۲۲:۵۵
        حضرت رهای بزرگوار سلام بر شما و درود برحضوربی آلایش شما
        سالم باشید آمین
        ارسال پاسخ
        ابوالفضل رمضانی  (ا تنها)
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۱۹:۵۲
        سلام بسیار زیبا بود.
        می آموزم خندانک
        مازیارملکوتی نیا
        مازیارملکوتی نیا
        سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ۲۲:۵۸
        سلام برادرم
        سلام ابولفضلم
        درود بر تو وبرنام عزیزت
        ممنونم که هستی
        سالم باشی آمین
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0