سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    دوست خوب من
    ارسال شده توسط

    محمد عزیزی کلهری

    در تاریخ : دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ ۰۳:۵۴
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۶۲ | نظرات : ۲

    داستانی که در ادامه ی مطلب می خوانید.برگزیده ی مسابقات استانی و راهیافته به مرحله ی کشوری پرسش مهر ریاست جمهوری است.
    این دوره ازمسابقات پرسش مهر ریاست جمهوری با موضوع«خشونت»برگزار شد. برای مطالعه ی داستان به ادامه ی مطلب بروید.
    خشونت نوعی دیوانگی است چرا که تندخو پشیمان می شود و اگر نشد دیوانگی اش ادامه دارد.
    امام علی (ع)
    * * * * * * * * *
        زنگ اول بود و چهارشنبه،کلاس ادبیات و آقای اکبری ،و چیزی از این بدتر برای من وجود نداشت.برای من که در ریاضیات و فیزیک و شیمی برای خودم یلی بودم  اما در ادبیات پایم می لنگید و چیزی از این درس سرم نمی شد.چیزهایی روی تخته نوشته شده بود،درباره ی لف و نشر و آرایه و گل و پروانه و سوختن و از این جور اباطیل.آقای اکبری رسیده بود به مصرع شاهد مثال و با خط خرچنگ قورباغه اش روی تخته می نوشت:   «به روز نبرد آن یل ارجمند      به شمشیر و خنجــــ...»که صدای تق تق در خنجر را از جیمش شکاند.آقای ناظم با برپا برجای ما وارد کلاس شد،قدِبلندی داشت و هیکلی درشت و وقتی کنارآقای اکبری می ایستاد هیکلش درشت تر هم دیده می شد.خلاصه«رستم»ی بود در کنار «کبوتر بچه ای با شوق پرواز».
       اما غرض از مزاحمت...پسری پشت سر آقای ناظم وارد کلاس شد.با موهایی لَخت ،بور ،شانه زده و مرتب،پیراهنی آبی با راه راه های مشکی و یقه ی دیپلمات ،خیلی راست راه می رفت،مثل مهندس ها هم کیف تمام چرمی در دست داشت ،برق کفش هایش هم از صد فرسخی دیده می شد.با خط اتوی شلوارش هم می شد هندوانه قاچ کرد.
    آقای ناظم:«بچه ها ایشون همکلاسی جدیدتونه تو شهر ما مهمونه پس رسم مهمون نوازی رو خوب به جا بیارید..» همین طور که آقای ناظم از اخلاقیات و آداب و رسوم مهمان نوازی میگفت. من هم نفس راحتی می کشیدم که شیرین بیست دقیقه ای از کلاس ادبیات می پرد و از دست این اراجیف راحت می شویم. ولی برایم جالب بود که این غریبه کیست و الآن که دو ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته کجا بوده؟
    صحبت های آقای ناظم تمام شد و زحمت را کم کرد و منبر را تسلیم آقای اکبری.
    -« خب پسرجان بیا اینجا و خودت رو معرفی کن.»
    با قدم های کوتاه و آهسته ای رفت و کنار آقای اکبری ایستاد و خیلی لفظ قلم گفت:«به نام خدا پیمان محسنی هستم ،قبلا کرج درس می خوندم و الآن به خاطر شغل پدرم به این شهر اومدیم.»
    -«شغل پدرت؟مگه شغل پدرت چیه؟»
    -«پدرم معاون شهردار کرج بودو الآن یک هفته ای می شه که حکم شهرداری این شهر رو گرفته و ما هم چند روزیه اومدیم این شهر»
    پس معلوم بود پدرش از آن دم کلفت ها بود والّا خلاف قانون بود که وسط سال تحصیلی دانش آموزی مدرسه اش را عوض کند.آقای اکبری مبصر را فرستاد تا برای این دانش آموز تازه وارد صندلی بیاورد.تازه وارد همانجا کنار تخته ایستاده بود و کلاس را برانداز می کرد. همه جا را که دید رویش را برگرداند و چشمش به نوشته ی روی تخته سیاه افتاد:
    « به روز نبرد آن یل ارجمند      به شمشیر و خنجـ...»
      رفت پای تابلو ایستاد گچ را برداشت و ادامه داد:
    « به شمشیر و خنجر به گرز و کمند
    برید و درید و شکست و ببست
    یلان را سر و سینه و پا و دست»
     خط جالب و مقبولی داشت .همه انگشت به دهان مانده بودند.از چشم های آقای اکبری هم می شد خواند که تعجب کرده.همان لحظه بود که فهمیدم این تازه واردبختکی است که فقط بر سر من تلپ شده.صندلی هم از راه رسید آقای اکبری در ردیف جلو، درست بغل من جایی برایش باز کرد. تازه وارد هم آمد جایش را تنظیم کردو  کیفش را از گوشه ی صندلی آویزان ونشست.
    زنگ که خورد؛ معلم از کلاس بیرون نرفته ، همه دور سر این تازه وارد جمع شدند و شروع کردند به فضولی . یکی از معدل پارسالش می پرسید،یکی از مدرسه ی قبلی اش،یکی از کرج می پرسید و یکی از معلم های آنجا.او هم با طمانینه ،آرامش و لبخند جواب همه شان را می داد. خیلی روی مخم بود.دیگر حوصله ی این تازه وارد را هم نداشتم.
        زنگ بعد شیمی داشتیم.با آقای فلاح ، معلم که وارد کلاس شد.خودشیرین های کلاس تازه وارد را به آقای فلاح معرفی کردند.و آقا هم که طبق معمول هیچ چیز برایش مهم نبود جز درسش خیلی حرف بچه ها را تحویل نگرفت و با یک خوشآمدگویی ساده رفت سراغ درس «ثابت تعادل» از سنگ روی یخ شدن بچه ها حسابی یخ در دلم آب شد. روی تخته چند پارامتر و عدد نوشت و مجهول را خواست.سوال داغ داغ بود ،برای همین کنکور امسال.هنوز سوال را نخوانده بودم که تازه وارد با انگشتش گزینه ی یک را نشان داد.و خوشامد ساده ی آقای فلاح به چند آفرین و احسنت آبدار مبدل شد.حسابی دنگم گرفته بود از این همه حاضر جوابی و خودشیرینی و جامع الاطرافی ِاین تازه وارد.کارش شده بود پیچیدن نسخه ی من پیش معلم ها. هر زنگ و هر کلاس از هر دبیری دلبری می کرد و شده بود دانش آموز نامبر وان مدرسه.
       چند بار هم خواست تا بامن سر صحبت را باز کند ولی با بی محلی های من کلا قضیه کنسل شد. می خواستم قُد باشم و لجباز.در کلاس تنها کسی بودم که هیچ صنمی با این تازه وارد نداشتم. تا اینکه یک روز دوباره خواست تا از در دوستی وارد شودولی اصلا دوست نداشتم که با این بچه جغله بپرم. آدم کنه ای بود لنگه اش پیدا نمی شد.من هم که اعصابم از این همه خودشیرینی این آقا پسر خرد بود. زورم آمد جوابش را ندهم.رفته بودم بوفه ی مدرسه که چیزی بخرم . از بخت بد من همه چیز تمام شده بود و آخرین کیک هم رسیده بود به تازه وارد. وقتی که دید به در بسته خوردم. کیکش را تعارفم کرد وخواست پیش مسوول بوفه اِفه بیاید که زدم زیرکیک و ضربه ی بعدی هم تخت سینه اش. قیل و قالی به پا کردم که تا آن روز دبیرستان چهل ساله ی ما به خود ندیده بود.یقه اش را گرفته بودم که آقای ناظم سر رسید و جدایمان کرد، من نفس نفس می زدم و تازه وارد نک و نال می کرد.
       با معیت آقای ناظم هر دومان راهی دفتر شدیم. آقای مدیر طبق عادت همیشگی اش دستش را گذاشته بود زیر چانه و ما را از نصایحش به فیض رساند ولی نگاه پر از اخم و تخمش به من بود و طرف حسابش من بودم. اما از آنجایی که «نرود میخ آهنین بر سنگ »با پدرم تماسی گرفت که :«آقای مرادی... سلام...بابت بی انضباطی پسرتون لطف کنید فردا بیاید مدرسه... ممنون ...خداحافظ شما...» ولی هیچ تماسی با آقای شهردار گرفته نشد. دریغ از یک پیامک خالی . تبعیض ، چیزی که حرصم را در می آورد،دیوانه ام می کرد، خشنم می کرد،اعصابم را به هم می ریخت.
         رفتم خانه ،پدرم  نبود، ناهارم را خوردم و روی تخت دراز کشیدم . به فردا فکر می کردم و امروز ،به اینکه فردا چه اتفاقی  منتظرم هست .و امروز چه اتفاقی افتاد. چون پدرم آقای شهردار نبود با من با خشونت رفتار شد. چون پدرم آقای شهردار نبود،از نمره ی انضباط من کم شد.چون پدرم شهردار نبود آقای ناظم به دهانش سگ بست و هر چه می خواست گفت.به این همه تبعیض فکر می کردم که خوابم برد. شب هم بیدار نشدم. تا که فردا رسید.
        زنگ ادبیات بود هنوز معلم نیامده بودکه یکی از بچه های کلاس چهارم در کلاس را با تق تقش باز کرد و گفت :«مرادی مدیر کارت داره برو دفتر.»رفتم پدرم آمده بود . نتوانستم در چشمانش نگاه کنم با تعهد پدرم ماجرا فیصله یافت و رفتم سر کلاس ادبیات.در زدم:«آقای اکبری اجازه...» رفتم و صندلی ام را برداشتم و از تازه وارد فاصله گرفتم.روی تخته چیزهایی نوشته شده بود.«نظرتان در مورد شعر زیر:
    از همان روزی که دست حضرت قابیل
    گشت آلوده به خون حضرت هابیل
    آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود.....»
    درست بود  که چیز از شعر نمی دانستم ولی فهمیدم که این چیزی که روی تخته است شعر نیست و قیافه اش  به غزل و قصیده و از این جور چیزها نمی خورد.قرار بود این به اصطلاح  شعر را برای بعد از امتحانات دی نقد کنیم.
        چند هفته ای گذشت  و هر هفته رفتار من با تازه وارد بدتر و بدتر می شد تا اینکه امتحانات رسیدند .همه ی امتحان هارا پشت سر گذاشتم تا رسیدم به امتحان آخر، «ادبیات» ،همان چیزی که امید قبولی اش را نداشتم.مجبور بودم از امدادهای غیبی استفاده کنم ،همان چیزی که همه تقلب صدایش می کردند.تقلب هایی که مو لای درزش نرود ولی  با حضور آقای ناظم و دوربین هابیی که تازه در سالن امتحانات نصب شده بود هیچ راهی برای تقلب وجود نداشت .جز چند تکه کاغذ.کاغذهایم را جفت و جور کردم و راهی جلسه ی آزمون شدم.
       نیم ساعتی از شروع امتحان گذشته بود ، تازه وارد را دیدم که تمام کرده بود و فقط برگه اش را برانداز می کرد.و من هم همه ی سوال ها را درست و غلط نوشته بودم و مانده بود آرایه ها،
    «برای آرایه ی لف و نشر مثالی بزنید»نوشته بودم «به روز نبرد آن یل ارجمند... »فقط همین. خواستم برگ برنده ام را رو کنم، مراقبِ مراقب ها بودم هیچکس حواسش نبود. برگه را از جیب کاپشنم در آوردم و به دنبال آرایه ها می گشتم که ناگهان صدای آقای ناظم از ته سالن بلند شد:«آهای مرادی اون چیه دستت» همین را گفت و به سمتم حرکت کرد. نمی دانستم چه کنم فقط دستم شل شد وبرگه از دستم افتاد. احساس کردم که رسیده و پشت سرم است ولی آقای ناظم نبود. تازه وارد بود که  برگه هایش ریخته بود زمین و خم شده بود آنها را بردارد. برداشت و رفت و برگه هایش را تحویل داد و آقای ناظم رسید به من و همه جا را دید زد ولی چیزی پیدا نکرد و رفت. خم شدم برگه را بردارم ،ولی نبود.فهمیدم که کار تازه وارد است، فهمیدم که کار پیمان است.بلند شدم برگه ام را به مدیر حوزه ی امتحان دادم و رفتم بیرون، رفته بود.نجاتم داده بود و رفته بود.
        فردای امتحان، زنگ اول ، ادبیات داشتیم، آقای اکبری آمد نمره ها را خواند، هجده و هفتادو پنج شده بودم  و این خیلی عالی بود .ولی در بین نمره ها چیز عجیبی به چشم  می خورد.پیمان محسنی هجده و نیم شده بود. آن هم فقط به خاطر زود پاشدن از جلسه ی امتحان و نجات من.قرار بود نقد خود را بخوانیم از شعر چند هفته ی پیش.برداشت من از این شعر تبعیض بین هابیل و قابیل بود.آقای اکبری  ،محسنی را صدا کرد  او هم با قدم های کوتاه و آهسته اش رفت و  شروع کرد به خواندن:«از همان روزی که دست حضرت قابیل /گشت آلوده به خون حضرت هابیل/آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود/از همان روزی که یوسف را به چاه انداختند/ از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند/آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود......
     چه شد که آدمیت مرد و قابیل  دست به کشتن آدمیت زد آیا جز زیاده خواهی قابیل بود،وقتی زیاده خواهی و طمع به سراغ آدم آمد  خشونت هم در پی اش روانه شد.اگر قابیل به سهم خود از زندگی راضی بود،اگر به خواست خداوند احترام می گذاشت و سعی اش را در جهت رضای خداوند قرار می داد،خداوند هم برایش بهترین ها را رقم می زد.یوسف را برادر ها به چاه انداختند. چون محبت پدر را فقط برای خود می خواستند، آتش کین و زیاده خواهی ، یوسف را در قعر چاه قرار داد.این حرص و آز بود که دلیل ظلم و بی رحمی پادشاهان  بر رعیت بود.و حالا می بینیم که ابر قدرت های جهان برای داشتن وجبی خاک بیشتر، برای یغمای مردم جهان دست به هر ظلم و خشونتی می زنند تا...»
      همین طور که محسنی انشایش را می خواند من هم به کارهایی فکر می کردم که در این یک ماه گذشته مرتکب شدم.لج و لجبازی من با پیمان،دعوا و خط و نشان کشیدن هایم و تمام اشتباهاتم سر زیاده خواهی بود.والّا پیمان که آدم بی دست اندازی بود و تنها عیبش این بود که در هرچیزی یک سرو گردن از من بالا تر بود و این بود علت دعوای من و او.اگر من به جایگاهی که داشتم قانع بودم یا که نه حداقل اگر می خواستم بالاتر باشم پشتکارم را بیشتر می کردم الان یک ماه بود که دوستی به خوبی پیمان محسنی داشتم.
        در همین فکر ها بودم که محسنی انشایش را خواند و تمام کرد ، نمی دانم چه شدکه ناخودآگاه برایش دست زدم.و همه کلاس هم برایش دست زد.احساس خوبی داشتم نگاهش به دست هایم بود این نگاه فقط یک لبخند را کم داشت...
    «برای اینکه بشر بتواند در این دنیا خوشبخت زندگی کند باید بخشی از توقعات خود را بکاهد»(شان فور)
     
    پایان

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۷۷۵۶ در تاریخ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ ۰۳:۵۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    بهارک (دختر پاییز)
    دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ ۲۰:۵۳
    درودها
    برادر خوبم...

    داستان زیبایی بود.....استفاده کردم...

    //// خندانک /// خندانک ////////
    دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ ۰۵:۰۴
    درودها گرامی خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک

    چه داستان قشنگی خیلی لذت بردم نوشته خودتون بود؟
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0