سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    داستان شهر اسباب بازی
    ارسال شده توسط

    محمد تقی محمد قلیها

    در تاریخ : جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵ ۰۴:۵۱
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۳۹ | نظرات : ۱

    داستانک (شهروند شهر اسباب بازی)
    امروزصبح اِنگار از دنده چپ بلند شدم .اوقاتم تلخه ، بهم ریخته وکِسل ام .یادآوری کابوسی که دو باردر چند شب گذشته دیدم آزارم می دهد. خواب دیدم یک الاغم ودر جمعی از الاغ های غمگین ،سرگردانم.درست شبیهِ پینوکیو درسفربه شهر اسباب بازی . همان شهرشگفت انگیزو جادویی که پینوکیو با عبور از دروازه اش غرقِ خوشی و لذت شد.شهری به ظاهر بی درد و رنج.شهری که دیروزش مانندامروز وامروزش مانند فردا بود.خدایا،پناه برتو!آیا این کابوس یک هشدارنیست ؟!
    غرق در رویای الاغ شدنم بودم که  یکهوبا فریاد راننده خط واحد به خودم آمدم
    - آخرشه،به سلامت!
    با صف مسافرین ازاتوبوس پیاده شدم ودر امتداد یکی ازشلوغ ترین خیابانهای این شهر سنگی به مسیرم ادامه دادم.
    -راستش وقتی هوایی میشم میزنم بیرون .درسته که نمی دونم دنبالِ چی ام.اما گردشِ پیاده در درازای یک خیابان و تماشای آدمهاو مغازه هامثل یک آرام بخشه برای فراموش کردن خیلی چیزهایی که اذیتم می کنه. آنقدر مبهوت جوونای یک شکل با آن دماغهای دو نقطه ای شون میشم که نگو.هر کدام با هدفونی درگوش، طوری درهپروتندکه به نظر میاد پاشون رو زمین نباشه.بیشتر به آدم ماشینی شباهت دارن تا فرزندآدم.مغازه ها یا فروشنده لباس زیرن یا لوازم آرایش یا غذای سرد.کتاب فروشی ها محترمانه جایشان را به پیتزا فروشی ها دادن ،البته با مدیریت جدید!!حتی از پشت شیشه یک فروشگاه بزرگِ نمایشگر های خانگی ،نگاهم به تصاویری افتاد که برنامه اش آشپزی بود . از خودم می پرسم چرا آدمای امروزشکمشان رابیش از هر چیزدیگر دوست دارند..تاحرف از تفریح میشه باید بخورن برای شاد شدن باید بخورن، غصه دارمیشن باز باید بخورن .نمی دونم بایدحسودیم بشه به آدمایی که سخت به شگمهاشان وفادارند!!
    -قارقار!قارقار !قارقار!
    گوشی همراه را از جیب کتم بیرون می آورم و پیامک را می خوانم :دوره داریم بعدِشام. موقع برگشتن ،تنقلات یادت نره
     
    همانطور که به پیامک گوشیم خیره می شم آهی می کشم.با اینکه راهی نیامدم اما خسته شدم .در گوشه ای از خیابان روی سکویی ولو می شم.آسمان ابری ونیمه تاریک شده.سرم را پایین می گیرم وبا خودم پچ پچ می کنم
    -دیگه خسته شدم از این دوره های شبانه .تا دیر وقت بیدار بمون،هِرهِرکن ! اَراجیف بباف !تخمه بشکن . کَلَّه ام باد کردازاین همه حرف های مزخرف . صبحها که از خواب بیدار می شم ،حس خوبی ندارم . چهل سالمه اما هنوز تو خونه مجردیم. یه جورایی همش احساس کناه می کنم، نگرانم. دوروبرم شلوغه اما تنهام .می خندم اما شاد نیستم .زندگیم شده یک مدار تکرار. می ترسم این تکراردخلمو بیاره.
    اللهُ اکبر،اللهُ اکبر...اَشهَدُاَن لاالله الاالله...صدای اذان مغرب  رااز بلندگوی مسجدی  می شنوم.نمی دونم چرا یهو دلم گرفت ،بغضم توگلوجمع شدواشکهام بیرون زد.لابد ،یاد معصومیتم افتادم .یاد کودکیم،یادنگاههای دلواپس مادرم ،یاد پدرم ،یاد برادروخواهرم، یاددرخت بهِ ،درخت خُرمالو.یادنماز اول وقت،یادِعشق به کتاب،یاد حیایی که داشتم،یاد..یاددعا،یادخدا.خدایا ! خیلی دلم برات  تنگ شده.
     
     
    اسفند 94-محمد قلیها

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۷۷۴۷ در تاریخ جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵ ۰۴:۵۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0