سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
    17 شوال 1445
      Thursday 25 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۶ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        زنی که دریک کفش زندگی می‌کرد!
        ارسال شده توسط

        احمدی زاده(ملحق)

        در تاریخ : يکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۴:۰۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۹۳ | نظرات : ۸

        زنی که دریک کفش زندگی می‌کرد *
         
        داود مرزآرا
        داود مرزآرا
        او تنها زنی بود که در یک کفش زندگی می‌کرد و از اوضاع جهان چیزی سردر نمی‌آورد. نمی‌دانست درگردهمائی های خصوصی چگونه باید رفتار کند. دیگر زیاد به جائی دعوت نمی‌شد، حتا به افتتاح موزه‌ها.
        یک روز مردی به خانه‌اش آمد و درجلوئی را زد، او رفت تا در را باز کند، شخصی پیرتراز خودش را دید که بسیار جذاب بود، و دسته گل بزرگی از رزهای ترو تازه را دربغل گرفته بود و به او لبخند می‌زد، اوهم به مرد لبخند زد.
        زن پرسید: ” این برا چیه؟ “
        مرد گفت: ” چون دوستت دارم دورا.” وگلها را جلوی اوگرفت. گل‌ها ئی بسیارزیبا وبزرگ که صورت دورا را کاملاً پوشانده بود.
        او زنی محجوب و با حیا بود و نمی‌دانست چه بگوید.
        ” بگو با من ازدواج می‌کنی.”
        زن گفت: ” نمی تونم، ” این حرف را قبلاً هم زده بود.” توی کفش فقط یک جا هست و اونم مال منه. آگه تنهاش بذارم، میره ناپدید میشه، میره میفته در جائی که به درد نمیخوره، اندوه باره.”
        مرد برگشت و ازآنجا دور شد.
        زن صدایش کرد وبرایش دست تکان داد، اما مرد اندوهناک، هم چنان به راهش ادامه داد. چرا که عاشق دورا بود، واگر دورا هم به اندازهٔ او دوستش داشت، برمیگشت. منتها، تنها تکان دادن دست برایش کافی نبود.
        دورا می‌بایست برای او نگران می‌شد تا جائی سقوط نکند که به درد نخور و اندوهباراست، نه اینکه نگران کفش باشد.
        البته برای دورا فرصت هائی پیش میامد تا سرگرم باشد، اینکه در برنامه‌های عمومی شرکت کند و خودش را بعنوان یک زن به همه بشناساند، اما هروقت دعوت می‌شد، فقط به کارت دعوت نگاه می‌کرد و سرش را تکان می‌داد وبه خودش می‌گفت: ” من که چیزی ندارم بپوشم.” بعد دستش را روی دیوارچرمی می‌گذاشت، ” ودرآنجا چه کسی را ملاقات می‌کنم؟ واگرهم ملاقاتی دست داد بعدش چه؟ “
        آنوقت زنی که درکفش زندگی می‌کرد، می‌رفت بیرون، چمباتمه می‌زد و به تماشای دنیائی می نشست که به کارهای خودش مشغول بود: شهرهائی که پول می‌ساختند و خورشیدی که با سرعت، مثل یک یویو درآسمان بالا می‌رفت و پائین میامد، وبالا می‌رفت و پائین میامد.
        دورا به خودش می‌گفت:” خدای من، نمیدونم چطورهرکسی تو طول روز، زمانی رو برای انجام کاری پیدا میکنه.” و برمی گشت به داخل کفش، جائی که نوری یک رنگ داشت و بوی چرم می‌داد. بافتنی می‌بافت، یا خیاطی می‌کرد و یا دستانش را به هم می‌مالید یا نه، این کارها را نمی‌کرد، با خودش ورق بازی می‌کرد، یا نه…
        یک روز یادداشتی جلو درخانه اش گذاشت. وقتی پستچی آمد و آن یادداشت را دید، ازتعجب سرش را تکان داد ودر حالی که داشت ازآنجا دورمی شد به خودش گفت:” دنیا داره عوض می شه. بدون کفش، این جا میشه مثل هرخیابون معمولی، مثل هرشهر معمولی، ومثل هرروز معمولی. یک برج بزرگ و بلند که ساخته بشه، این جا تبدیل میشه به محل تدفین کفش و هیچ وقت زن دیگه ای رو دوباره نمی‌بینم که توی یک کفش زندگی کنه. وبرای همیشه هر کفشی رو که ببینم، فقط یک کفشه، فقط یک کفش.”
        بعد نانوا آمد با یک قرص نان، که بمدت بیست سال هر هفته برای زن داخل کفش، نان می‌پخت. از روی تعجب فریاد زد ” پس دیگه کفشی در کار نیست ” وقرص نان را به سینه‌اش چسباند واشکش که انگارازچاه بالامیامد از چشمانش سرازیر شد، و شروع کرد به گاز زدن نان. ووقتی شیرفروش آمد تا بطری شیر را جلوی خانهٔ دورا بگذارد، چنان گیج و ویج عقب عقب رفت که گوئی باعث اش زنی بود که در کفش زندگی می‌کرد. آنوقت مثل بقیه سرش را تکان داد و قلبش ازغمی نگفتنی لبریز شد، برگشت به کفش نگاه کرد وسپس به افق چشم دوخت. دوباره به کفش نگاه کرد و برگشت به افق چشم دوخت.
        وقتی زن پا به بیرون گذاشت همه چیزخیلی خوب بود. اونه نانی پیدا کرد و نه نامه‌ای پیدا کرد و نه بطری شیری پیدا کرد ونه آدمی. یادداشت جلو کفش را انداخت پائین، چمدانش را برداشت و به شهری چشم دوخت که از روی تپه قابل رویت بود، درخانه اش را باز گذاشت وهم چنان که ازکفش فاصله می‌گرفت، رفت، رفت، رفت، رفت ورفت. آن کارکوچکی بود که می‌توانست دریک روز، بیرون ازدنیا، بیرون ازکفش انجام دهد.
        ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
        شیلا هتی
        شیلا هتی
        شیلا هتی نویسنده و ادیتور کانادائی در تورنتو به دنیا آمده است. پدرمادرش ازمهاجرین کلیمی مجارستان هستند. او سی و هشت سال دارد و از بیست و چهار سالگی می‌نویسد. شیلا در دانشگاه تورنتو تاریخ و فلسفه خوانده است و فارغ التحصیل رشتهٔ نمایش نویسی از مدرسهٔ ملی تئاتر کاناداست.
        کتاب هائی که از او به چاپ رسیده است عبارتند از:
        The Middle stories مجموعه داستان – * قصه بالا از همین مجموعه انتخاب شده است.
        Ticknor رمان
        How should a Person Be یکی از بهترین صد رمان برتر انتخابی نیویورکر
        The Chairs are Where the People Go یکی از بهترین رمان‌های سال 2011
        Women in Clothe غیر داستانی دربارهٔ رابطهٔ زنان با لباسی که می‌پوشند
        داستان برای بچه‌ها We need a horse

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۶۷۵۱ در تاریخ يکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۴:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        جمیله عجم(بانوی واژه ها)
        دوشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۴ ۰۵:۰۸
        خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        درود استادعزیزو بزرگوارم
        خیلی جالب بود
        ممنونمممممممممممممم خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        همیشه انتخاباتون عالیه خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        یدالله عوضپور    آصف
        يکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۱۲:۲۷
        درود دوست خوبم
        داستان جالبی است
        آری هستند در این دنیا کسانی که چنان درپوستین خود پوشیده اند که گویی
        دنیا فقط محدود به محیط پوستین است.
        اینگونه افراد هیچگاه دیده ای فراگیر ندارند و قلبشان به کوچکی دنیای خود ساخته اشان میباشد.
        با سپاس از شما خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        آلاله سرخ(سیده لاله رحیم زاده)
        يکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۱۴:۰۴
        خندانک خندانک خندانک
        صفیه پاپی
        يکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۱۴:۰۸
        ................. خندانک خندانک خندانک ...................................................
        جالب بود استاد خندانک خندانک خندانک
        ممنون خندانک خندانک
        ................. خندانک خندانک خندانک ..............................................
        رفتی ولی نرفته گلم بوی تو هنـــــــــــــــوز
        دارد سرم هــــــــــــــوای سر کوی تو هنوز
        بعد از تو سوی چشم مرا اشک میبرد
        ای سمت چشمهای ترم سوی تو هنوز

        شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) تسلیت باد خندانک خندانک
        رودونا کیارنگ  (فاطمه توکلی)
        يکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴ ۱۸:۳۵
        خندانک خندانک خندانک
        درود استاد بزرگوارم
        خندانک خندانک خندانک
        کفش رفتن را تداعی می کند و در داستانی که بر خلاف انتظار سکون و ایستایی را نشان می داد ... شاید حرف دیگری داشت کاربرد سمبولیک کفش حتما دلیلی دارد ... شاید باید برای حرکت تعریف دیگری بکنیم ...
        خندانک خندانک خندانک
        فریبا غضنفری  (آرام)
        سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴ ۰۰:۰۲
        جالب و ژرف بود
        درووووود خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0