سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 30 فروردين 1403
    10 شوال 1445
      Thursday 18 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۳۰ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        داستان آینه،محمود دولت آبادی
        ارسال شده توسط

        احمدی زاده(ملحق)

        در تاریخ : دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۹:۵۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۳۹ | نظرات : ۱۲

        آینه
        محمود دولت آبادی


        مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهره‌ی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمی‌افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌باید شناسنامه‌ی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظف‌اند شناسنامه‌ی قبلی‌شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما این که چراتصور می‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنامه‌ی او می‌گذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم � سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی‌اش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاریخ دیگر باشناسنامه‌اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا درکجا گم‌اش کرده است. حالا یک واقعه‌ی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شاید شناسنامه درجیب بارانی مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطی کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و یکراست رفت به اداره‌ی سجل احوال. در اداره‌ی سجل احوال جواب صریح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسید، به یاد آورد که � انگار � به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند و بیاورد اداره. بله، همین طور بود. به او این جور گفته شده بود. اما... این استشهاد را چه جور باید نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب ... باید نوشته شود ما امضاء کنندگان ذیل گواهی می‌کنیم که شناسنامه‌ی آقای ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفته‌ای یک بار از آنجا خرید می‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمی‌آمد، گفت او را نمی‌شناسد. نه این که نشناسدش، بلکه اسم او را نمی‌داند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. "به خصوص که خودتان هم جای اسم راخالی گذاشته‌اید!"

        بله، درست است.

        باید اول می‌رفته به لباسشویی، چون هرسال شب عید کت و شلوار و پیراهنش را یک بارمی‌داده لباسشویی و قبض می‌گرفته. اما لباسشویی، با وجودی که حافظه‌ی خوبی داشت و مشتری‌هایش را - اگر نه به نام اما به چهره � می‌شناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟"

        خواهش می شود؛ واقعا" که.

        "دست کم قبض، یکی از قبض‌های ما را که لابد خدمتتان است بیاورید، مشکل حل خواهد شد."

        بله، قبض.

        آنجا، روی ورقه‌ی قبض اسم و تاریخ سپردن لباس و حتا اینکه چند تکه لباس تحویل شد را با قید رنگ آن، می‌نویسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگر به کجا و چه کسی می‌توان رجوع کرد؟ نانوایی؛ دکان نانوایی در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا می‌خرید. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار دیوار دراز کشیده بود و گفت پخت نمی‌کنیم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار دیوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه‌ای که از یک دفترچه‌ی چهل برگ کنده بود.

        پشت شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق که ایستاد، خِیلکی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامه‌ی او پیدا کند. این که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...

        "چرا... چرا ممکن نیست؟"

        با پیرمردی که سیگار ارزان می‌کشید و نی مشتک نسبتا" بلندی گوشه‌ی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زیرزمین بایگانی و بنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و باخود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل می‌شدند؛ و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینی‌اش به خطوط پرونده‌ها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید ازبایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار می‌شد.

        حرف الف تمام شده بودکه پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسه‌ی مقابل که با حرف ب شروع می‌شد، و پرسید "فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟" که مرد جواب داد "من چیزی عرض نکرده بودم." بایگان پرسید "چرا؛ به نظرم اسم و اسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبــدارخانه!" و مـرد گفت "خیر، خیر... من چیزی عرض نکردم." بایگان گفت "چطور ممکن است نفرموده باشید؟" مردگفت "خیر... خیر."

        بایگان عینک ازچشم برداشت و گفت "خوب، هنوز هم دیر نشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟" مردگفت "خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقــت شمارا بیهوده گرفتم. معذرت می‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من... من هرچه فکر می‌کنم اسم خود را به یاد نمی‌آورم؛ مدت مدیدی است که آن را نشنیده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامه‌ای دست و پاکرد؟"

        بایگان عینکش را به چشم گذاشت و گفت "البته... البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتما"..." و مرد گفت "هیچ... هیچ... همین جور بیخودی... اصلا" می‌شود صرف نظر کرد. راستی چه اهمیتی دارد؟" بایگان گفت "هرجور میلتان است. اما من فراموشی و نسیان را می‌فهمم. گاهی دچارش شده‌ام. با وجود این، اگر اصرار دارید که شناسنامه‌ای داشته باشید راه‌هایی هست." بی درنگ، مرد پرسید چه راه‌هایی؟ و بایگان گفت "قدری خرج بر می‌دارد. اگر مشکلی نباشد راه حلی هست. یعنی کسی را می‌شناسم که دستش در این کار باز است. می توانم شما را ببرم پیش او. باز هم نظر شما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریک نشده باید برسیم ."

        اداره هم داشت تعطیل می‌شد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچه‌ای که به خیابان اصلی می‌رسید و آنجا می‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچ‌هایش را می‌شناخت. آنجا یک دکان دراز بودکه اندکی خم درگرده داشت، چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی. پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را می‌شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بایگان وارد دکان شد و از میان هزار هزار قلم جنس کهنه و قدیمی گذشت و مرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پرده‌ی چرکین آویزان بود. پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت "بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جور شناسنامه‌ای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق می‌افتد که آدم‌هایی اسم یا شناسنامه، یا هردو را گم می‌کنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخ‌هایش فرق می‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را می‌کنیم. بعضی‌ها چشم‌شان رامی‌بندند و شانسی انتخاب می‌کنند، مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقه‌ای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چی باشد؟ چه جور چهره‌ای، سیمایی می‌خواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن است. خودتان انتخاب می‌کنید یا من برای‌تان یک فال بردارم؟ این جور شانسی ممکن است شناسنامه‌ی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل... یا یک... یک دارنده‌ی مستغلات... یا یک بدست آورنده‌ی موافقت اصولی به نام شما دربیاید. اصلا" نگران نباشید. این یک امر عادی است. مثلا" این دسته ازشناسنامه‌ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است که... گمان نمی‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلا" صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسؤول پخش یک برنامه‌ی تلویزیونی. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌تان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و ... یا از سنخ اسامی شاهنامه‌ای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را می‌پسندید؟"

        مردی که شناسنامه‌اش راگم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، وز آن پس گفت "اسباب زحمت شدم؛ باوجود این، اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامه‌ای برایم پیداکن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟" بایگان گفت "هیچ چیز غیرممکن نیست. نرخش هم ارزان‌تر است."

        ممنون؛ ممنون!

        بیرون که آمدند پیرمرد دکان‌دار سرفه‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک می گشت تا کرکره رابکشد پایین، و لابه لای سرفه‌هایش به یکی دو مشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند می‌گفت فردا بیایند چون "ته دکان برق نیست" و ... مردی که در کوچه می‌رفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی در حدود سیزده سال می‌گذرد که نخندیده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با یک حس ناگهانی متوجه شد که دندان‌هایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن، فرو ریختن و افتادن جلو پاها و روی پوزه‌ی کفش‌هایش، همچنین حس کرد به تدریج تکه‌ای از استخوان گونه، یکی از پلک ها، ناخن‌ها و... دارند فرو می‌ریزند؛ و به نظرش آمد، شاید زمانش فرا رسیده باشد که وقتی، اگر رسید به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر � برای آخرین بار � در آینه به خودش نگاه کند!

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۶۷۵ در تاریخ دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۹:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۲:۰۵
        سلام استاد عزیزم خندانک


        چه داستان غربت‌آهنگی بود .. .


        دیرگاهی‌ست که اُفتاده ام از خویش به‌دور ...
        شاید این‌عید به دیدارِ خودم‌هم بروم (قیصر امین پور)



        لحظه هایی است که انسان خسته ست
        خواه از دنیا
        از زندگی
        از مردم
        گاه حتی از خویش
        نشود خوشدل با هیچ زبان
        نشود سرخوش با هیچ نوا
        نکند رغبت بر هیچ کتاب
        نه رسد هیچ باده به دادش
        نه برد راه به دوست
        گویی همه غم های جهان
        در دلِ اوست !
        چه‌کند آنکه به او
        این همه بیداد رسد؟(فریدون مشیری)



        در کتاب آیینه دولت آبادی ، تاکید و توجه مُبرَمی به هویت های اصلی و جعلیِ جوامع که در عصرِکنونی و فضاهای مجازی بیشتر با آن مواجه هستیم ؛ اشاره شده است و به نابودی ِ هویتِ شخصیتی و رفتاریِ برخی افراد در طول زندگی روزمرگی‌نگر پرداخته شده است . فردی که سال های سال هست که خودش و هویتش را گم کرده است و نه تنها به آینه نگاه نکرده بلکه نمی داند سجلش و شناسنامه اش کجاست ! حتی اسم و فامیل خودش را هم فراموش کرده است و بی رغبت به خود و دچارِ نوعی ازخودبیگانگی است . این مرد دچار فراموشی نشده است ؛ نه بلکه دچار دلمردگی و سرگردانی و بی هویّتی شده است و شور و شوق زندگی را کاملاً از دست داده است و بی تفاوتی خاصی نسبت به پیرامون خویش و جامعه و زندگیِ فردیِ خود دارد که حاصلِ تنهایی و سردرگمی هاست .

        به همین خاطر از بین تمام شناسنامه های مفقودِ پیشنهادی توسط آدمهای خلافکار ، شناسنامه‌ی جعلی و فیکی که در اصل شناسنامه‌ی هویتیِ یک آدمِ مرده است را انتخاب می کند. چون شاید زندگی اش با مرده بودن دیگر هیچ فرقی ندارد.
        زندگی خیلی از آدمها این شکلی است که خلاصه شده در کار و خوردن و خوابیدن و طی کردن روز و شب و زمان . نه نشاطی، نه عشقی، نه مسافرت و شادی و تحول و تغییر و ارتقایی... یک مغبونیِ خاص که اکثر جوامع و افراد اکنون دچار آن هستند متاسفانه ...

        فقط انجام روتین و معمولِ یک سِری امورِ تکراری که زیاد هم با مکث و مرگ تفاوت چندانی ندارد و پویایی و حرکت و ارتقا را کم داریم اغلب در غرق شدن هایمان در مردابِ دنیای ِ نقصان پرورِ کنونی که خدا به دادمان برسد ان شاء الله.

        البته داستان از زاویه‌دیدی دیگر یک نکته تقابل پردازِ مهم هم در اثنای خویش و در درون‌مایه‌ی خود دارد که ذهنِ همواره پیچیده ‌و موشکافِ محمود دولت آبادی بر آن تاکید دارد : اینکه شناسنامه‌ی فرد مذکور درواقع گم نشده است ؛ بلکه در جیب کُتی جامانده است که او سالهاپیش آن کت و شناسنامه اش را فقط یک بار آن هم برای مجلسِ انتخابات مورد بهره وری قرارداده است و از آن پس تا مُدتهای مَدید بلااستفاده بوده برایش و انگار کسی پس از آن سالها دیگر ازو نپرسیده که تو کی هستی؟ اسمت چیست ؟ و شناسنامه و آن لباس کت شلوار مجلسی در طی این مدت طولانی هرگز بدردش نخورده است تا از آن بهره مند باشد و به نوعی طرد و بایگانیِ اسم و رسم و هویّت دچار است .



        بر اطاله کلامِ الکن بیانم العفو



        سلامت و دلشاد باشید درپناه امن الله خندانک
        فیروزه سمیعی
        دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۱:۲۸
        درودتان جناب استاد ملحق گرامی چه داستان خوب و زیبایی از استاد دولت آبادی انتخاب کرده اید زنده باد👏👏👏👏
        پر از نکته و مفهوم بود
        چقدر حرف داره این داستان به اندازه همان پیرمردی که شناسنامه شو و هویتشو گم کرده
        خیلی قشنگ بود⁦☀️⁩💫🙏🌿🌹
        🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹

        بی نهایت سپاس
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۲:۰۶

        🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
        ارسال پاسخ
        نرگس زند (آرامش)
        دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۱:۳۲
        درود وعرض ادب خدمت جناب استاد ملحق خندانک
        داستان تلخی بود خندانک
        گاهی اوقات انسان خودش را به فراموشی میسپارد که این بدترین گناه است ..هیچ کس عزیزتر از خودمان نیست ..
        اگه تونستیم به خودمون برسیم وعشق بورزیم واحترام بزاریم برای بقیه هم این کار ها رو میتونیم انجام بدیم خندانک البته خودخواهی را نباید با این موضوعات اشتباه بگیریم که این بدترین صفت اخلاقی ایست ..
        در پناه خداوند موفق وپیروز باشید خندانک
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۲:۰۶

        🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
        ارسال پاسخ
        جواد کاظمی نیک
        دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۲:۲۷
        درودبرشما استاد عزیزم جناب احمدی عزیزم چه داستان زیبایی استاد دولت آبادی را قلم زدید احسن برشما عزیزدلمممم ۰🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻
        💙💙💙💙💙💙💙💙
        🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵
        💐💐💐💐💐💐
        🌼🌼🌼🌼
        💟💟💟
        ❤️❤️
        ❤️💐💐🌹🌹🌹🌹🌹🌹💐💐
        ❤️❤️❤️❤️🪷🪷🪷🪷🪷
        🌹🌹🌹🌹🌹💐💐💐
        🪻🪻🪻🌼🌼🌼🌸
        🌺🌺🌺🌺🌺🌷
        🍀☘️🌱🌹💐
        🌿🌿🌿🍁
        🪴🪴🪴
        🏵🏵
        💟
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۲:۳۷

        🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
        ارسال پاسخ
        رحیم فخوری
        دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۲:۴۶
        درودتان استاد ملحق عزیز!ممنون از انتشار داستان آیینه از استادمحمود دولت آبادی
        نمی دانم آیا این داستان بامن همذات پنداری نمی کند با بنده باداستان .
        اینکه استاد دولت آبادی نویسنده قابل احترام و درجه یکیه حرفی توش نیست.
        اینکه هزار تعنیر و تفسیرمیشود آورد شودکه منضور نویسنده از این داستان چنان است و چنین ، اینم بحثی توش نیست . با عرض پوزش من فقط می خوام بپرسم !آدمی که سیزده سال سراغ شناسنامه اش نرفته سیزده سال سراغ خنده نرفته سیزده سال سراغ اسم خود نرفته .سیزده سال سراغ آیینه نرفته ،این یعنی مرده ایست که گورش سنگ قبر ندارد.
        وحالا چه انرژی پیدا کرده برای گرفتن شناسنامه نو؟ انهم نه اینکه یک مشگلی اززندگیش را حل کرده باشد وفقطبخاطراعلام خبر از رادیو، بنابراین اینهمه دنگ و فنگ و برو وبیا بخاطر شناسنامه ایکه . معلوم نیست به چه درد این پیرمرد مجهول الهو یه خواهد خورد آنهم بخاطرشخصیت پردازی بسیارضعیف که فقط می دانیم فراموشکاراست بی آنکه از موقعیت خانوادگیش . از کجا آوردن و چگونه خوردنش چگونه در تنهایی و با این فراموشی روزرا شبکردنش ،نویسنده هیچ اطلاعاتی ارائه نداده است.
        وهمین موجب عدم باور پذیری اتفاقات داستان را برای خوانندگانش فراهم میسازد البته این نوشته نه درمقام یک نقد بلکه تحلیل کوتاه وکوچیکیست کوچکی از داستان مرد بزرگی چون دولت آبادی.
        تقدیم با مهر خدمت خوانندگان محترم داستان آیینه
        خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک
        خندانک
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۲:۳۷

        🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
        ارسال پاسخ
        ابراهیم آروین
        سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۲:۱۱
        درود گرامی استاد گرانقدر

        خواندم از قلم ارزشمند تان بسی شیواست و زیبا
        موقعیت و فضا و تصویر
        شروع ، اوج و پایان چنان داستان جذاب و زیباست که نگاه
        مخاطب را تا انتها با خود در حرکت از پیاده رو به خیابان و کوچه زیرزمین ...که جای تعریف بسیار باید از قلم استاد
        هزاران درود
        اما آنچه دریافتم ؛ گم شدن هویتی ست که نه کس و هیچ سندی یا بعبارتی نوعی بیگانگی یا گم کردن خود و به مرحله‌ای می‌رسد که عموم المانهای شناسایی شخصیت فرد از دست می‌رود تا جایی که اسمش را فراموش و مرده و زنده بودن برایش بی‌معنا و سجلد مرده‌ای را برای خود انتخاب و در پایان داستان بصورتی ناخودآگاه
        با لبخندی تازه متوجه ، وهویت خود را پیدا که بسیار دیر ، زیرا دندانها دیگه تاب تحمل خندیدن را ندارند
        و در آخر هر که خود شناخت خدای خود را خواهد شناخت و شناسنامه
        ژن‌ ، وراثت ، قوم قبیله آشنا غریبه در این شناخت نخواهندتوانست یا از عهده این خودشناسی فردی بر نمی‌آیند

        و اما عامل این گم کردن خود باید مهم

        تابنده به مهر حق باشید
        خندانک خندانک خندانک
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        طاهره حسین زاده (کوهواره)
        پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۲:۳۷

        🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0