سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
    17 شوال 1445
      Thursday 25 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۶ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        خاطره ای از کلاس سوم ابتدایی که رفوزه شده بودم
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : جمعه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۱۶:۴۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۷۰ | نظرات : ۸

         
        خاطره ای از کلاس سوم ابتدایی که رفوزه شده بودم
        کلاس سوم ابتدایی درس می خواندم.
        یک سال پیش از این تاریخ از محله ی راه پشته ی لنگرود به جاده چمخاله تغییر منزل داده بودیم.
        مدرسه ای که من در آن درس می خواندم، مدرسه ی صدیق اعلم بود که از محله ی درب مسجد به پشت ِ آسید خلیل در راه پشته منتقل شده بود.
        با اینکه ما از راه پشته به جاده چمخاله تغییر منزل داده بودیم، کلاس دوم ابتدایی را در مدرسه ی صدیق اعلم ادامه دادم.
        فاصله ی خانه ی جدید در محله ی جاده چخاله تا مدرسه ی صدیق اعلم برای ما کودکان آن زمانه که از هر امکان ِ ترابری محروم بودیم، بسیار دور بود.
        بویژه در زمستان که بارندگی و برف و سرما ما کودکان را طاقت می سوزاند و در کام بیماری فرو می برد.
        زیرا در این دوره مورد بحث نه کفشی داشتیم که پایمان را گرم نگه دارد و نه لباسی که ما را از سرما حفاظت کند.
        جاده ها هم همه خاکی و پر از آب و گِل بود.
        پس چاره ای نبود که انتقالی ما را از مدرسه ی صدیق اعلم بگیرند و در مدرسه ای که نزدیک محله ی جدیدمان، در سبزه میدان قرار داشت، ثبت نام بکنند.
        نام این مدرسه کورش بود. و من از کلاس سوم ابتدایی در این مدرسه درس خواندم و با اجازه ی شما، چهار سال ِ بعدی ِ دوره ابتدایی ِ این دبستان را پنج ساله طی کردم.
        القصه:
        مهر ماه آمده بود و من در مدرسه ی جدید مثل غریبه " کرکها* " که گوشه ای کز می کنند، گوشه می گرفتم و به بازی بچه ها نگاه می کردم و از صمیمیت شان به یکدیگر حسرت می خوردم.
        زیرا از همه ی دوستان بازی ام دور شده بودم و با خُلق و خوی بچه های جدید آشنا نبودم.
        چند روزی گذشت که یکی از همسایه ها پسری داشت بنام غلام رضا. که ما کم کم با هم دوست شدیم و او در مدرسه مرا به دوستان دیگر معرفی کرد.
        از این پس بود که من آرام آرام جایم را بین بچه های جدید باز می کردم و شیطنت های خفته در درونم را بیرون می ریختم.
        بطوریکه در کوتاه زمانی نقش محوری را در بچه ها به دست آوردم و در همه ی بازیها تعیین کننده بودم.
        زیرا نشان از دو محله داشتم و نسبت به آنها پیچیده تر بودم.
        این بازیگوشی و نقش محوری داشتن سبب شد که هر روز، قبل از شروع کلاس ها و یا در زنگ تفریح، گروه مخالف ما که از محلات دیگر بودند، با دعوا و مشت زدن به یگدیگر، اقتدار را از ما بگیرند.
        اما هربار چند نفر از آنها با دهان خونین و چشم های سیاه شده به خانه می رفتند و روز بعد پدر و مادرشان شکایت به مدیر مدرسه می آوردند که سبب می شد بیش از هر کسی من از مدیر و ناظم مدرسه کتک بخورم.
        بطوریکه این کتک خوردن از همان آغاز صبح شروع می شد که ناظم دم در مدرسه می ایستاد و به بهانه های مختلف چوب به کف دستم می زد و یا سیلی به صورت و گوشم می نواخت.
        تکرار و تداوم این کار یک بی رغبتی در من ایجاد کرد که از مدرسه بیزار بشوم. و چون می دانستم اگر به مدرسه بروم، کتک می خورم. یک خط در میان مدرسه می رفتم و با دوستم غلامرضا در کوچه و پس کوچه های محله مان بازی می کردیم.
        و هر بار که بعد از هر غیبت به مدرسه می رفتم، کتک ِ مفصل تری می خوردم و به من می گفتند باید بروی و با پدر و یا مادرت بیایی تا این بی انظباطی تو را با اولیای تو در میان بگذاریم.
        من هم چون از پدرم می ترسیدم، حرفی نمی زدم و مادر یکی از دوستان همسایه ام را با خود به مدرسه می بردم تا اجازه دهند دوباره در کلاس درسم را ادامه دهم.
        این مشکل و لج بازی و کتک زدن و کتک خوردن تا آخر سال ادامه یافت تا اینکه روز دادن نتیجه یا کارنامه ی تحصیلی رسید.
        آخر خرداد ماه و یا اوایل تیر ماه بود که با دوستان به مدرسه رفتیم تا کارنامه مان را بگیریم.
        به ترتیب کلاس ها یعنی از کلاس او تا پنجم در جایگاه و صف همیشگی خودمان ایستادیم.
        کلاس ششم ابتدایی قدیم چون امتحان نهایی را با مدارس مختلف تحت نظر بازرسان آموزش و پرورش انجام می دادند، نتیجه شان را خودشان در موعد تعیین شده، به دفتر مدیر می رفتند و کارنامه ی قبولی یا رفوزگی را می گرفتند.
        رسم بر این بود که مدیر مدرسه همراه با ناظم و مستخدم و بعضن معلم های دیگر، کارنانه ها را به ترتیب در پوشه های مختلف جا می دادند و سپس آنها را روی میزی که از قبل روی سکوی جلوی ِ در وردی به سالن گذاشته بودند، قرار می دادند.
        بعد مدیر مدرسه به ترتیب الفبا، اسامی بچه ها را صدا می زد، بچه ها می رفتند و از دست مدیر مدرسه کارنامه شان را می گرفتند.
        این را هم بگویم که مدیر مدرسه وقتی کسی قبول میشد با صدای بلند و کشیده می گفت، مثلن فلانی قببببببببببببببببببببببببببببببووووووول شدهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه است.
        و یا کسی که مردود می شد، با صدای بلند تر و کشیده تر داد می زد که بهمانی مرررررررررررررررررررررررررررررررررررردوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود شدههههههههههههههههههههههههههههههه است.
        اسامی ها خوانده شد تا نوبت به من رسید.
        در این لحظه مدیر مدرسه نگاهی به وسط حیاط انداخت و چشمانش را در چشمم خیره کرد و با عصبیت داد زد. احمد پناهنده مرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررردووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود شدهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه است.
        من وقتی این جمله را شنیدم دستهایم را به علامت شادی و شادمانی به هم کوبیدم و از جایم پریدم و گفتم:
        آخ جون سال دیگر مبصر می شوم.
        مدیر مدرسه وقتی شادمانی و کف و دف زدن مرا دید، با خط کش چوبی از پله ها پایین آمد و مرا دنبال کرد، تا این شادی را در دلم کوفت و خون کند.
        من دویدم.
        مدیر مدرسه هم دنبالم دوید.
        چون حیاط مدرسه بیش از سیصد متر طول داشت، به جایی رسیدم که روی زمین آب جمع شده بود.
        من با چالاکی از روی آب پریدم و به دویدن ادامه دادم.
        اما بلافاصله صدای زمین خوردن مدیر مدرسه و آخ کردن او و اینکه پدرسگ می کشمت، به گوشم آمد.
        من ایستادم و به پشتم نگاه کردم. دیدم مدیر مدرسه هنگام پریدن از روی آب، سُر خورد و با باسن در آب نشست و شلوارش از پشت پاره شد.
        وقتی چشمم در چشمان پر از عصبیت او افتاد گویی همه ی ترس عالم از چشمانش، در دل کوچک و جانم افتاد و از ترس در شلوارم خیس کردم و خودم را سپس خراب نمودم.
        نمی دانستم چه کار باید بکنم. در این هنگام مستخدم مدرسه به طرفم خیز برداشت تا مرا بگیرد.
        من خواستم دوباره بدوم. دیدم پاهایم آن چابکی گذشته را ندارد و گشاد گشاد می دویدم و گریه می کردم.
        تا اینکه مستخدم مدرسه مرا گرفت و کشان کشان پیش مدیر مدرسه آورد.
        مدیر مدرسه وقتی با نگاه برزخ و تلخش مرا نگریست، دید خودم را شاسیدم و خراب کردم.
        حس می کنم دلش برایم سوخت و سپس باشدت عصبیت روی من داد زد و گفت برو گم شود پدر سوخته.
        دیگر نمی خوام ریخت کثیفت را ببینم.
        من هم آرام آرام از پیشش دور شدم تا گم گردم و او نتواند ریخت کثیفم را ببیند.
        اما تا خانه برسم از نگاه رهگذران از خجالت آب شدم.
        بیچاره مادرم که منتظر نشسته بود تا من کارنامه قبولی ام را با خود به خانه ببرم. اما نه اینکه کارنامه ی قبولی از من ندید بلکه کارنامه مردودی را همراه یک عالمه کار که باید هم لباسم را می شست و هم مرا، از من دریافت کرد.
        یادش شاد باد
        احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۵۲۳ در تاریخ جمعه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۱۶:۴۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0