سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 1 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت سعدي
12 شوال 1445
    Saturday 20 Apr 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      شنبه ۱ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      ستیز برای ماندن
      ارسال شده توسط

      نسترن محمدی (اثیری)

      در تاریخ : پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۳ ۱۵:۲۱
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۰۸ | نظرات : ۲۰

      نیوشا دختریه که هرگز به دنیا نیومد،اون خیلی قوی بود،قوی و محکم.انگار خیلی دوست داشت توی شکم مادرش یه خوشبختی کوچولو رو تجربه کنه..
      ولی نیوشارو هیچ کس جدی نگرفت،اون مثل اسمش تشنه نوشیدن بود نوشیدن عصاره جون مادرش.مادرش اونو دوست داشت اما همه درباره تولدش تردید داشتن،حتی وقتیکه براش اسم انتخاب کردن،بازم مطمئن نبودن که اون بیاد،بمونه....یانه ....!!
      گاهی به خاطر نیوشا بحث وجدل به پا می شد..نیوشا خیلی غمگین میشد..اون دوست نداشت باعث نگرانی مادرو....دیگرون باشه...،با تمام سعیش برای موندن،برای عاشق شدن برای دل سپردن...اونم کم کم ناامید شد....
      تلاش مادر برای ازبین رفتن نیوشا فایده نداشت....نیوشا خیلی قوی بود.خیلی..
      آخه اون مادرشو دوست داشت....اون می خواست ثابت کنه که زندگی یعنی محکم بودن،و با همه سختی ها عاشق موندن..
      ولی مادرش با همه عشقش به سختی ها...به نرسیدن  ها ....به نگفتن ها..
      با اینکه تسلیم سرنوشت بود...دلش نمی خواست نیوشارو هم وارد بازی سخت زندگی کنه.. دوست داشت نیوشا فقط یادی ازش بمونه ،برای اینکه می خواست دخترش سختی نکشه،ولی نیوشا خودش خواسته بود که بیاد،و دوست داشت که بمونه.با مادرش حرف میزد..بهش می گفت نمی خوام بمیرم...نمی خوام برم...بزار بمونم پیشت...بزار منم این زندگی رو تجربه کنم.
      ولی مادرش می گفت:عزیز دلم ،پاره تنم ...وصله جیگرم...این دنیا جز غم وسرگردونی برات چیزی نداره...جز اشک وآه گوشه بالش خیست...و گریه های پنهونی پشت کتاب مدرست...جزخیسی بارون روی مانتوی غرق گل ویاس.
      ولی نیوشا تصمیم گرفته بود بمونه....
      تلاش برای جداشدن نیوشا انگار راه به جایی نمی برد...تا اینکه مادرش بعد از مدتی ..بعدازمدتی که روز های عمرنیوشا رو لحظه لحظه با خودش عجین کرده بود،دیگه منصرف شد.
      با خودش گفت اگه بااین کاربه سلامتی دخترش آسیبی برسه چی؟اگه اون از تلاشش دست نکشه و بعد ناقص به دنیا بیاد چی؟بعد از روزها تلاش مادرش اونو قبول کردو دیگه تلاشی برای از بین بردنش نکرد...هرچند توی دلش هزاران سوال بود..هزاران سردردگمی..
       چن روز بعد مادرش دچار سرگیجه ودرد شد...آره...نیوشا انگار زودتر از مادرش ازاین تلاش، یعنی ستیز برای موندن دست کشیده بود...اون دیگه مطمئن بودهیچ کس نمی خوادش؛..
      پس دیگه یواش یواش دستهای کوچیکشواز وجود مادرش دور کرده بودوودیگه اشکهای پنهونیشو می خواست همه ببینن ، ببینن که مردنش چه عذابی داشته...
      ...،حالا مادرش می فهمیدنیوشا از رفتنش چه قدر ناراحت بوده....چه قدر
                                                                       اثیری     

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۴۶۴۶ در تاریخ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۳ ۱۵:۲۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0