سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      نامت را چه بخوانم ؟
      ارسال شده توسط

      مرضیه قدسی

      در تاریخ : پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲ ۲۳:۵۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۴۴ | نظرات : ۱

      بنام آفریدگار عشق
       
      نامت را چه بخوانم؟
      معجزه یا عشق؟
      تو معجزه ی عشقی..
      خزان دلم را باشکوفه های مهر و محبت بی دریغت ، بهاران کردی..
       دل زرد و پژمرده ام را طراوت بخشیدی
      شور دادی جسم وجان رنجورم را...
      تمام خوبی های وجودت را به من هدیه کردی..
      برای دوست داشتنت حدومرزی قائل نمیشوم...
      وتا  انتهای بی نهایت های دنیا دوستت دارم و خواهم داشت..
      نمیدانم چرا کلام مهرانگیز و اشعار روح نوازت تا عمق جانم نفوذ میکند
      شاید دم مسیحایی که میگویند همین است
      گاهی برای دوست داشتن هیچ بهانه ای لازم نیست
      تفاوت ها و فاصله ها بی معنیست
      عشق محصور و محدود اختلاف سن و طبقه و نژاد و گاهی  بعد زمان و مکان  نمیشود
      پس اعتراف میکنم که دوستت دارم وعاشقت هستم ، چرا ؟؟
      که الف بای عشق ورزیدن را  پا به پای کلاس اشعارت به من آموختی..
      عشقی ناب وحقیقی سروده شده در قلب غزلی ناب...
      بدون دروغ ونیرنگ...
       
      عشق تو در قلب من در گذر زمان هر لحظه و هر ثانیه پر رنگ تر پر نور تر میشود...
      نور این عشق تمام ظلمت وتاریکی وجود و فکرم را روشن کرده  و به چراغ کلبه ی کوچک عشقمان نور وصفا بخشیده ،حتی ستاره های کوچک آسمان دلم را روشن کرده،تا همیشه برای زنده نگهداشتن یاد تو برایم سوسو بزند  ...
       
      بعضی اوقات نهایت عشق و دوست داشتن را نمیتوانم بیان کنم..
      حیف نیستی در کنارم ، تا اینکه میدیدی،زمانی که با تو هم کلام میشوم و صدای دل نوازت،روحم را نوازش میکند،چه حالی دارم....
      تمام اجزای صورتم لبخند میشوند
      و دوست داشتنت را فریاد میزنند..
      ساعاتی که از شنیدن صدای گرمت محروم هستم،بدترین ساعات زندگی منست...
      انگار چیزی از وجودم گم شده..
      بی تاب میشوم، آرام وقرار ندارم...
      عشق هیچ تفاوتی بین عاشق و معشوق قائل نمیشود
      اصلا عقل ندارد
      فقط دو چشم زیباگرا  داردکه همه  چیز با آن می بیند
      تنها قانونی که دارد اعتمادست
      که باصداقت تمام میتوانی اجرایش کنی..
      چه چیزی را دوست داری اعتراف کنم ای عزیز؟
      نوع دوست داشتن و عشق ورزیدن به تو را؟؟
      منکه همه چیزم را برای تو روکرده ام..
      من از حد و اندازه قائل شدن برای چیزی یا کسی بیزارم...
      محدودیت را قبول نمیکنم..
      دوست دارم هرجور که دلم میخواهد دوستت بدارم..و به تو عشق بورزم..
      نوعش برایم مهم نیست...
      اما این را بدان که مهرت فراتر از آنیست که همیشه میگویم..
      زمان  که اضطراب و ناراحتی بر دلم چنگ میزند و از چیزی دلگیرم،تنها با یاد تو دلم آرام می گیرد..
      آنقدر آرام که دیگر به هیچ چیز بجز تو فکر نمیکنم.
      تصویرت را در ذهنم تجسم میکنم
      با تو در تنهایی هایم حرف میزنم
      میخندم و حتی باتو غذا میخورم
      و به جای تو به خودم جواب میدهم
      دیگر عشقم را یافتم
      آنرا در بهترین جای دلم نگه میدارم
      و هر روز نوازشش میکنم..
      با او حرف میزنم
      درد دل میکنم
      و با تمام وجود به او محبت میکنم،تا در دلم احساس غربت نکند..
      من بار  دیگر، با عشق تو متولد شده ام
      تغیر را در تمام وجودم براحتی حس میکنم
       
      عشق تو من را به خود گم شده ام نزدیک کرده،حرفهایی را برایش بازگو میکنم که خودم تعجب میکنم ،این حرف ها کجای دلم پنهان شده بود..
      که من از آنها بی خبر بودم..
      چرا من همیشه در برابرش تسلیم میشوم؟؟
      چرا کلامش مرا مسخ میکند؟؟
      انگار جادو شده ام و اختیاری از خود ندارم..
      اما بااو بودن ،بااو حرف زدن درد دل کردن،حس خوشایندی دارد..که من با هیچ چیزی آنرا عوض نمیکنم..
      زمانی که باتو صحبت میکنم از اطرافم غافل میشوم، به جز خودم و خودت هیچ کسی را نمی بینم..
      خود را در آغوشت رها میکنم
      سربه سینه ات میگزارم..
      دستان گرمت رادر دستانم میفشارم..
      من در تمام طول صحبتمان با این تصور با تو حرف میزنم و تو اینرا  نمیدانی..
      دوست دارم مثل خودت حرف بزنم
      راحت حرفهای دلم را بازگو کنم.
      اما نمیتوانم
      زبانم قفل میشود
      و قدرت تکلم را از دست می دهم
      انگار نیرویی مانعم می شود..
      شاید دلیلش شرم باشد.،یا اینکه من هنوز این عشق را جدی نگرفته ام..
      خود نیز نمی دانم..
      دوست ندارم از پایان و جدایی ها صحبت به میان بیاید..
      با خود عهد کرده ام که من پایان دهنده ی این ارتباط نخواهم شد
      و همیشه دوست دارم به این عشق تداوم و پایستگی بدهم..
      از هیچ کاری دریغ نخواهم کرد و همیشه برای نگاه داشتنش تلاش خواهم کرد..
      شاید در یکی از این روزهای خوب خدا با تو دیداری داشته باشم..
      این بزرگترین آرزوی من در این عشق جاودانه است...
       
      پایان...
       
      به پیشگاه او که چشم مرا به حقیقت دنیای   عشق گشود
       
      دوم مهرماه -92
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۲۳۱۸ در تاریخ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲ ۲۳:۵۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0